فصل 22
آذرماه بود و یک هفته ای از عروسی برادر حسام می گذشت... حسام و ایمان مشهد بودند و هیچ چیز دیگری نبود که خورشید را وادار کند بعد از مدرسه سری به بیرون بزند... سحر کنارش نشسته بود و تمرین زبان انگلیسی حل می کردند...
سحر:« می گم امروز نریم بیرون؟!»
خورشید:« من که حوصله ندارم... خیلی هم سرده؟!»
سحر:« خب آخره پاییزه دیگه سرد می شه... یعنی کل زمستون نمی خوای از تو غارت بیرون بیای؟!»
خورشید:« حسش نیست دیگه؟!»
سحر:« یعنی این حس فقط با اومدن حسام می آد؟!»
خورشید خندید و نگاهی به تسبیح گردنش انداخت و آن را دوباره پشت هم بوسید...
سحر:« به خدا دیوونه شدی!! پاشو بریم یه هوایی بخوریم...»
چند تا کاموا هم بخریم شال گردن ببافیم...
خورشید:« چه قدر دلم می خواد واسه حسام شال گردن ببافم!!»
سحر:« تو که ماشاءالله را دادنش رو بلدی خب بباف!!»
خورشید:« نه دیگه خیلی بده!!»
سحر:« پاشو بریم خورشید... خسته شدم!!»
خورشید:« بذار به مامان مهری بگم...»
هوای سرد آذرماه آن سال اشک به چشمانشان آورد... هوای ابری دل خورشید را غمگین کرده بود... نگاهی به آسمان انداخت به یاد حرف مامان مهری افتاد:« هوا پُرباره» درست بود... به نظرش مامان مهری درست گفته بود... آسمان پربار بود با خود گفت:« یعنی ممکنه امشب برف بیاد؟! » تنش لرزید اما این بار نه از سرما که از دیدن اتومبیل آشنایی!! اتومبیلی که ده دوازده روزی بود آن دوروبرها پیدایش نشده بود... اتومبیل متوقف شد...
شیشه ای به نرمی پایین آمد... چشم های عسلی خیره خیره نگاهش می کردند خورشید برای لحظه ای از راه رفتن باز ایستادو در ناباوری اسیر جادوی چشم های روشن شد... کسری طوری نگاهش می کرد که انگار می خواهد با نگاه قدرتمندش استخوان های ظریف خورشید را هم ذوب کند... موهای قهوه ای اش را با مدلی جدید کمی کوتاه کرده بود... پوست برنزش ابروهای باریک و بلندش و چشم های جسورش از همیشه جذاب تر به نظر می رسید.
سحر که از خورشید کمی جلوتر می رفت ایستاد و گفت:« چرا وایسادی؟! خورشید؟!»
خورشید با شنیدن صدای سحر دوباره راه افتاد... با رنگی پریده و اوضاعی دگرگون... نمی دانست چرا به وضوح می لرزد نمی دانست چرا این همه هیجان زده شده است... و نمی دانست چگونه خود را کنترل کند... دلش می خواست برای یک لحظه کنار خیابان بنشیند و نفسی تازه کند... به سحر که تازه متوجه کسری شده بود گفت:« نگاش نکن سحر...»
سحر:« این که باز سر و کله اش پیدا شد!!»
خورشید:« آره... راستش یه لحظه ترس برم داشت!! انگار اصلا دیگه انتظار دیدنش رو نداشتم...»
سحر:« موهاشُ چه مدل دار کرده!! چه بهش میاد!!»
خورشید:« ولش کن... برو توی کاموا فروشی...»
تمام مدتی که داخل مغازه بودند خورشید ترسید که کسری پیدایش شود...
اما خبری نشد... بعد ازخرید سحر... راهی خانه شدند...
سحر:« خیلی دلم می خواد زودتر شروع کنم به بافتن!!»
خورشید:« گفتی شال گردن می خوای ببافی!!»
سحر:« آره... می خوام خیلی با دقت ببافم خوشگل بشه...»
خورشید:« مگه واسه ی خودت نیست؟!»
سحر:«... نه...»
خورشید نگاهش کرد و گفت:« تازگی ها خیلی مشکوک شدی!!»
به داخل کوچه شان پیچیدند... ناگهان متوجه ی کسری شدند که درست مقابل خانه ی خورشید متوقف شده بود...
سحر:« این جا چی کار میکنه؟»
خورشید:« دیوونه است!! خدایا چی کار کنم!!»
کسری به محض این که متوجه آمدن آنها شد. از ماشین پیاده شد و چند قدم دورتر از خانه خورشید ایستاد... منتظر بود تا خورشید نزدیک شود.
خورشید که دیگر توان قدم برداشتن نداشت... همه اش نگران همسایه ها بود نگران این که مهرداد ببیند... به فکر مامان مهری و آقاجون!!
رو به سحر گفت:« سحر... آبروم رفت... اگه حرف بزنه چی کار کنم؟!»
سحر:« بیا بریم خونه ی ما... بزار هوا کاملا تاریک بشه... بعدا برو...»
خورشید:« بازم فرقی نمی کنه!! شاید جلوی در منتظر بمونه...»
سحر:« بیا خونه ی ما... به مهرداد بگو بیاد دنبالت مهردادُ ببینه در می ره...»
سحر کلید خانه اشان را در دست گرفت و به سرعت از پیاده رو به وسط کوچه آمد... خورشید به دنبالش... کسری درست مقابل خانه ی خورشید ایستاده بود و با لبخندی نگاهش می کرد... خورشید اما فقط به لحظه ی ورود به خانه ی سحر فکر می کرد... سحر که در را باز کرد خورشید به سرعت داخل خانه اشان شد و سریع در را بستند. کسری حیرت زده و عصبی درجا ماند... می دانست که خورشید به این سادگی ها از خانه ی سحر خارج نخواهد شد... سوار اتومبیل شد و آن جا را در چشم بهم زدنی ترک کرد...
توی حیاط خانه ی سحر اینا هردویشان بلند بلند می خندیدند... خورشید هنوز هیجان زیادی داشت. ایران خانم از پشت پنجره نگاهشان کرد و برایشان دست تکان داد و گفت:« خورشید جان بیاید بالا... اون جا سرده...»
خورشید:« سلام ایران خانم... می خوام برم خونه... به مامانم نگفتم اینجام»
ایران خانم:« سلام برسون خورشید جون... و پنجره را ترک کرد.»
خورشید از لای در بیرون را نگاهی انداخت و گفت:« فکر کنم رفت... صدای ماشینش اومد...»
سحر:« بیا بریم... یه کم دیگه صبر کن»
خورشید:« نه... واقعا رفته... بیا خودت ببین...»
خورشید با عجله خداحافظی کرد و بیرون آمد... بدون آنکه به جایی نگاه کند داخل خانه شد... حتی توی حیاط خانه هم معطل نکرد انگار می ترسید کسری بازهم پشت در باشد با خود گفت:« خدایا... این دیگه کیه!! هیچی حالیش نیست!! واقعا اومده پشت در خونه مون!!»
مهرداد از اتاقش بیرون آمد و به خورشید گفت:« این وقت شب کجا بودی؟!»
خورشید:« گدوم وقت شب؟! مگه الان شبه؟! تازه داره اذان می ده...»
مهرداد:« هی داره جواب منو می ده!! می گم اصلا الان کجا بودی؟!»
خورشید:« با سحر رفتم کاموا بخرم!!»
مهرداد:« وای دوباره مادربزرگ ها می خوان بافتنی به دست بشن!!»
خورشید:« آخه به تو چه ربطی داره؟»
مهرداد:« ربطش اینه که اول باید برای من ببافی!!»
خورشید:« من کاموا نخریدم... سحر خرید... شاید منم بخرم...»
مهرداد:« سحر چه رنگی خرید؟! آبی؟!»
خورشید:« آره... تو از کجا می دونی؟!...( و بعد نگاه مشکوکی به او انداخت...)»
مهرداد خنده ای کرد و گفت:« جون جوجو راست می گی سحر آبی خریده؟!»
خورشید:« آره... بگو چی شده!!»
مهرداد:« آخه شب عروسی حامد... ازم پرسید چه رنگی رو دوست دارم!! منم گفتم آبی!! البته روشن...»
خورشید لبخند زد و گفت:« بفرما... فقط اسم من بد دررفته!! سحر خانمُ بگو چه آب زیرکاهه!! پس واسه تو کاموا خریده!!... ای موذی!!... شالی که سحر ببافه... چه شالی بشه!! و خندید..
مهرداد:« تو کمکش کن خوب ببافه... بگو بلندباشه از شال کوتاه خوشم نمی شاد...»
خورشید:« من خودم یه فکرایی برای خودم دارم!!»
مهرداد:« لابد تو هم می خوای واسه... غلط کردی... نبینم از این کارها بکنی خورشیدآ...»
خوذشید:« اِ...؟! چه طور برای تو خوبه؟! واسه حسام بده؟!»
مهرداد:« به خدا می کشمت اگه از این کارا بکنی... واسه هیچ کس خودتُ کوچیک نکن نه واسه حسام و نه هیچ کس دیگه!!»
خورشید:« پس چرا سحر...»
مهرداد وسط حرفش پرید و گفت:« سحر فرق میکنه... اون هنوز بچه گونه فکر می کنه!!»
خورشید:« مثل اینکه من و سحر همسن و سالیم آ!!»
مهرداد:« شناسنامه ای آره... اما تو خیلی با اون فرق داری!! عاقل تری!»
هنوز آذرماه بود... انگار همه چیز از نو شروع شده بود... کسری راه خانه تا مدرسه و مدرسه تا خانه خورشید را هر روز طی می کرد... اما چند وقتی بود که از گل رز و پیغام خبری نبود... انگار کسری هم فهمیده بود خورشید با این چیزا دُم به تله نمی دهد... پس فقط به خیره نگاه کردن اکتفا می کرد...
خورشید هم به وجود کسری عادت کرده بود به کارهایش به نگاه های ممتد و طلبکارانه اش... به رفت و آمدش... مثل اوایل از وجود او ناراحت نبود... اکثر دخترهای مدرسه که توی ایستگاه کسری را می دیدند متوجه ی کسری بودند... خورشید بارها از دور و نزدیک شنیده بود که راجع به او و کسری حرف می زنند... آن هایی که خیلی وقت بود آمار کسری را داشتند متذکر می شدند که کسری فقط به دنبال یک نفر است... و خورشید را به هم نشان می دادند... بعضی ها پشت چشم نازک می کردند و طوری که خورشید هم بشنود می گفتند:« حالا چه تفحه ای هست!! پسر به این خوش تیپی از سرش هم زیاده!! اما بعضی دیگر اقرار می کردند که خورشید واقعا زیباست...»
با این همه خورشید تظاهر می کرد اهمیتی نمی دهد... اما با خود می گفت:« اگه منم مثل این پسره این همه تیپ می زدم!! اگه مهرداد و مامان مهری اجازه می دادند!! میدونستم چه جوری به همه نشون بدم که از اون خیلی سرترم!! معلومه با این وضعی که من میرم مدرسه هرکی مارو ببینه می گه این دختره چه تفحه ای است!!؟! بعد جلوی آینه می رفت و به صورتش خیره می شد و با خود می گفت:« ما نیز هم بد نیستیم!! و میخندید...»
مامان مهری خسته از راه رسید وگفت:« بیا خورشید... نون ها رو بذار توی سفره تا خشک نشن...»
خورشید نان ها را از مامان مهری گرفت و به طرف آشپزخانه رفت.
مامان مهری:« آقاجون زنگ نزد؟»
خورشید:« چرا... گفت امشب با عمو محمود می رن جمکران...»
مامان مهری:« مهرداد کجاست؟»
خورشید:« از کلاس اومد... رفت باشگاه...»
مامان مهری:« یادم رفت آبلیمو بخرم... خورشید می ری مادر؟!»
خورشید:« آره مامان»
خورشید چادرش را سرش کرد و گفت:« نون ها رو جمع کردم... گفتی چی بخرم مامان؟»
مامان مهری:« آبلیمو... نمک هم بگیر... زودی بیا...»
خورشید در را باز کرد نگاهی به در خانه ی حسام انداخت... چادرش را مرتب کرد و راه افتاد... توی سوپر مارکت حبیب آقا کمی شلوغ بود عقب تر از همه ایستاده بود و تماشا می کرد... صدای آشنایی دلش را پایین ریخت... او کنارش ایستاده بود... کسری بود!! با یک لبخند... مهربان و مرموز... و زیبا ازخورشید پرسید:« خورشید خانم چی لازم دارین؟!» خورشید لبها را به دندان گرفت و هول شد... دوست نداشت هیچ آشنایی او را ببیند... بلند گفت:« حبیب آقا یه آبلیمو و یک بسته نمک لطفا...»
حبیب آقا:« چشم چشم!!»
خورشید این پا و آن پا کرد... نگاهی به بیرون از مغازه انداخت... مهرداد ومحسن را دید که داخل کوچه شدند... تا کسری دوباره لب گشود و گفت:« خورشید خانم...»
خورشید بی درنگ مغازه را ترک کرد... و به سرعت به دنبال مهرداد دوید... و صدایش کرد. مهرداد با دیدن خورشید قدمی به سویش برداشت و گفت:« چی شده؟!»
خورشید:« هیچی توی سوپری بودم...»
مهرداد:« خب؟! چی می خواستی؟!»
خورشید:« آبلیمو... با یک بسته نمک...»
مهرداد:« برو خونه... خودم می گیرم...»
خورشید دوان دوان به سوی خانه آمد... بدون آن که نگاهی به کسری بیاندازد... کسری همچنان سرکوچه کنار اتومبیلش ایستاده و رفتن خورشید را تماشا می کرد.
وقتی مهرداد در را بست به سرعت بالا آمد... و خورشید را صدا کرد... پچ پچ کنان و عصبی طوری که مامان مهری بو نبرد گفت:« ببینم خورشید این پسره که سرکوچه کنار ماشین مشکیه وایساده بود چیزی بهت نگفت؟!»
خورشید من من کرد و با رنگ پریده گفت:« کی؟! کسی نبود!!»
مهرداد:« تو اون پسره مو بلند رو ندیدی؟! سبزه رو چهارشونه...»
خورشید:« ای بابا تا فردا هم نشونی بده... من که نمی شناسم!! کسی رو ندیدم شایدم بوده... اما من دقت نکردم... واسه چی می پرسی؟»
مهرداد که مجاب نشده بود گفت:« به نظرم... مشکوک بودی... خیلی رنگ پریده بود... پسره هم بی خودی سر کوچه وایساده بود... نگاش به تو بود... از محسن پرسیدم می شناسدش گفت نه...»
خورشید نفس راحتی کشید و از دروغ محسن تعجب کرد و خوشحال شد. اگه محسن به مهرداد می گفت که کسری رو قبلا دیده آن هم با یک دسته گل!! خدا می داند چه بلایی به سرشان می آمد!!
خورشید در دلش هرچه ناسزا بود نثار کسری کرد که آن طور بی ملاحظه و بی پروا با آبروی او بازی می کرد... نمی دانست چرا نمی تواند درباره اش به مهرداد یا پدر و مادرش چیزی بگوید... دلش نمی خواست مهرداد او را کتک بزند... یا با دعوا و سر و صدا او را از خودش براند... گاهی اوقات از این که این طوری جلوی همه به او ابراز احساسات می کند... بدش نمی آمد...!! وقتی با خودش صادق می شد مجبور می شد که اعتراف کند به خاطر خودش نمی خواهد موضوع کسری را به کسی بگوید... انگار به وجود کسری عادت کرده بود. هیچ کس را مثل او جسور و بی باک ندیده بود... گاهی اخلاق او را در دل می ستود با خودش می گفت:« اینه دیگه!! آدم وقتی چیزی رو بخواد نباید به خاطر این و اون دست دست کنه!!»
آن روز شُل و وارفته از مدرسه برمی گشتند...
سحر:« چه عجب امروز کسری نیومده!!»
خورشید:« دیروزم نیومد!!:»
سحر:« به به... خوب آمارشُ داری!»
خورشید:« چی کار کنم!! اینقدر تابلوست وقتی نمیاد معلوم میشه!!»
سحر:« انگار وقتی نیست تو هم زیاد شنگول نیستی کلک!!»
خورشید خنده ی تصنعی کرد و گفت:« برو بابا...»
سحر:« آخه کسری که هست تو حرف می زنی می خندی بالا پایین می پری... اما وقتی نیست شُل و وارفته ای!!»
خورشید:« توهم ... زدی!!»
سحر:« البته بگم وقتی کسری هست منم به هیجان می یام... همیشه کارهای عجیب و غریب می کنه... راستی دیروز فاطمه خانم اومده بود خونه ی ما می گفت حسام حالا حالاها نمیاد... داره حسابی درس میخونه... اما ایمان این هفته میاد انگار...»
خورشید:« حسام بی عرضه!!»
سحر:« خب لابد می خواد درس بخونه...»
خورشید:« ایمانم داره همون درسُ می خونه دیگه!! از بس که بی احساسه دلش تنگ نمی شه!!»
سحر:« بیکار نیست که عزیز من!! تو هم حرف زور می زنی!!»
خورشید:« پس چرا این پسره... کسری... دم به دقیقه می تونه بیاد دنبال من!!؟»
سحر:« خب لابد...»
خورشید میان حرفش آمد وگفت:« نگو بیکاره که قبول ندارم... به سرو تیپش هم نمی یاد بیکار و بی پول باشه!!»
سحر:« خب شاید پول باباشُ داره خرج می کنه»
خورشید:« خب اگه باباش بهش پول می ده نوش جونش!! اما من می گم به کسری نمی یاد فقط به پول پدری اکتفا کنه...»
سحر:« خب همه که نمی تونن کارای کسری رو بکنن!!»
خورشید:« همینه دیگه!!... اونی که عاشق باشه می تونه... مگه من نیستم... تا حالا چند بار پیش اومده که با حسام حرف زدم؟! توی هرباری که این فرصت بوده من هزارتا حرف زدم اون یه کلمه به زور جواب داده!! خب این اذیتم می کنه!!»
سحر:« آخه خانواده با خانواده فرق می کنه... حسام با حجب و حیا و خجالتیه... حتی به مامانش هم فکر نکنم گفته باشد که تورو می خواد...»
خورشید نگاه تیزی به سحر انداخت و گفت:« یعنی چه؟! این دیگه چی بود گفتی؟!»
سحر:« هیچی... چی بود؟»
خورشید:« بگو چی شنیدی!!»
سحر:« هیچی... باور کن...»
خورشید:« سحر راست بگو خواهش می کنم... من ناراحت نمی شم.»
سحر:« هیچی نبوده بابا... آخه فاطمه خانم به مامانم می گفت:« از فرزانه عروسش خیلی راضیه... فامیل اینش خوبه که به همه ی خصوصیات همدیگه آشنان... دیگه کسی کسی رو گول نمی زنه و از این حرفا... بعد هم گفته خیلی دلم می خواد حسام هم توی فامیل یکی رو انتخاب کنه!!»
خورشید که انگار آب سردی رویش خالی کردند... لرزید... سرما بیشتر خودش را نشان داد شالش را دور دهان و بینی اش پیچید و گفت:« به جهنم!! و بعد پوزخندی زد و ادامه داد: مگه جز این می شه فکر کرد؟ برای حسام بی عرضه باید هم انتخاب کنند!!»
سحر:« خورشید بی خودی عصبانی نشو... فاطمه خانم از طرف خودش حرف زده...!!»
خورشید:« فاطمه خانم پسرشُ می شناسه می دونه که می تونه به جای اون تصمیم بگیره... می دونه هرچی پیشنهاد بده حسام خان قبول می کنه!!»
سحر:« اصلا این طوری نیست...»